حدود ساعت 5 صبح 29 مهر 93 بود با نوازش دستای محربونش از خواب بیدار شدیم. چند روز بود که توی بیهوشی کامل بود. بیدارمون کرده بود تا برای نماز صبحش آماده بشه. برای اولین بار اسمم رو صدا کرد. همیشه منو با نوه ش اشتباه میگرفت.
هوا داشت ابری میشد. قبلا گفته بود توی یه روز بارونی از این دنیا میره. فراموشی که گرفته بود بخاطر سن زیادش بود. ولی قلب محربونش همیشه گرم و محربون بود
دست نمازش رو که گرفت آروم روی تخت بیمارستان شروع به خوندن نماز صبحش کرد. دو رکعت نماز شکر خوند و رو بهمون کرد و گفت: بیرون داره بارون میزنه، مواظب هم دیگه باشین.
آروم سرش رو روی بالش گذاشت و چشماش رو بست.
به آرامش رسیده بود. اما اینبار با یه لبخند کوچک کنار لب